از خلال تکگویی گنگ و پر افت و خیز هومبادی، زنی در آستانه فروپاشی عصبی که باور دارد «همه تماسهای جسمانی تباه میکنند»، تاریخ کشوری مرور میشود که از بدو تاسیس گرفتار آشوب و بلا و تعصب بوده؛ افغانستان. صحبت از این کشور ابزاری میشود برای طرح احتمال ناپدید شدن خود او؛ گریز از روابط عذابآور خانوادگیاش؛ گریز از زبانی که هم او را بیان و هم منزویاش میکند. میبینیمش که آشپزخانه خانه انگلیسیاش را ترک میکند و به جهان افغانستان قدم میگذارد. ردش را در خیابانهای کابل گم میکنیم و بعد، میمانیم با همسر و دخترش که چون ما، پی او به افغانستان آمدهاند. پیدا کردن این زن غربی، گردشگری که در افغانستان گم شده، ما را به مواجهه با تمام باورهایی میکشاند که جامعه افغانستان را شکل میدهند.