«راه بیفت بریم. من باید برگردم اداره پلیس.» مثل یک ربات سرش را بلند کرد. تهدیدی توی نگاهش بود: «اگه این یه حقهست که من رو بفرستی پیش اورسها، بهت اخطار میکنم: همین که برسم اونجا، گریهزاری راه میاندازم تا برگردی.» غیرقابل تحمل! این لغتی بود که مادرش دربارهاش به کار برده بود. برای این که یکدفعه قاتی نکنم، باید چی کار میکردم؟