وقتی به او نزدیک شدم و بیش از یک متر از او فاصله نداشتم زوزهای تیز سر داد و میکوشید که پوزهاش را از لای سیمهای خاردار به من برساند. من به سمت او خم شده بودم و گرمی نفس و رطوبت نوک پوزهاش را بر کف دستم حس میکردم. دستم را میبوسید. آنوقت نوبت من بود که با او حرف بزنم. با او حرف زدم. طوری که هرگز در این اردوی درد با هیچکس حرف نزده بودم.