قرارشان آخر شب بود. حبیبه که پس از سالها درمان، مختصری بینایی به دست آورده بود خانه را مثل دسته گل تمیز کرده بود. فلاسک سفری چای، میوهها در یخچال داخل کیسه پارچهای، تنقلات در کابینت و قبلهنما آماده بود. حمام رفته بود و موهای بلندش را دو دست شسته بود...