«بگذار فکر کنم پری سیما. از کی دور شدیم از هم؟ از کی آنقدر یالغوز و تنها شدم که تو و سانگالا و همه را فراموش کردم؟ همهاش دو سال نبودم، دانشگاه بودم. خب تو هم نبودی که. عروس شدی رفتی بابلسر. چه میدانم، هروقت میپرسیدم میگفتند خوب است. میگفتند دارد زندگیاش را میکند. چه میدانم شوهرش مرد آقایی است، نجیب است. گه بخورد توی آن نجابتاش. آدم نجیب که زنش بلند نمیشود نصف شب خودش را بسپارد به موجهای دریا. بعد تازه صبح بفهمد که زنش نیست، اولاش هم لابد بلند شده رفته دستشویی، چشمهاش که روشن شده و برگشته احساس کرده یک چیزی کم است؛ یک توده گوشت و چربی که جایش توی رختخواب خالی است...»