صورت سوفی به شیشهی پنجرهی تاکسی درب و داغان چسبیده بود. مچ دستانش با تکهای طناب نایلونی کهنه، جلویش بسته شده بود. در چند ساعت گذشته، هر وقت خطاب به پشت سر راننده داد نمیکشید، طناب را میجوید. حالا دیگر خیلی دیر شده بود. میدانست تقریبا رسیدهاند، حالا هر جا که میخواست باشد، چون جاده به آخر رسیده بود و مسیری قلوهسنگی را پیش گرفته بودند که کمکم به اقیانوسی پر از آب ختم میشد. تاکسی چنان سریع پیچید که سر سوفی به پنجره کوبیده شد...