«سرباز کوکیها» روایت انسانهای مهجوری است که غربت هر یک پهنهای به وسعت و بلندای یک تپه را میپوشاند و هر لحظهشان مثل لحظه پیش و لحظه پیش از آن است. انسانهایی که در مدار غربت خود انگار آدمکی کوکی مدام به تکرار یک عادت گرفتارند. اما هر یک همچنان چراغ نجات خود را در دوردستی بعید میجویند تا شاید از ظلمت شب بیپایانی که گرفتار آناند با چنگ زدن به این ریسمانی بی در کجایی به در آیند. برای آنان حقیقت چون برف براق و سوزان است و عشق خواب خوشی که هرگز نمیبینند. دل میبندند اما به خیال، و آنچه میبینند سرابی است از احتمالی بعید. در این بلندای بر مرز ناکجا همهچیز چون بیخوابی دور است و دیر، و انسان چه سرباز باشد بر مرزی که با چند نشانه علامتگذاری شده یا هر کس دیگری، همزاد تنهاییای است که در نهایت او را به کام خود باز خواهد مکید.