دختر: نگهبان نمیذاره. اسبا گلا رو میخورن. پدر: شاید نگهبان بشناسدش. دختر: چهجوری؟ پدر: تو چجوری میشناسی؟ دختر: شما گفتین. پدر: به اونم باباش گفته. دختر: اگه بشناسه که نمیذاره بیاد پیش ما. پدر: خب اون اصلا اینطوری نمیآد که. تو دعا میکنی که خوب بشی، بعد چشماتو میبندی، فکر میکنی داره میآد پیشت. اینطوری میآد.