مجموعه داستان ایرانی

از تو می‌گویم (مجموعه داستان کوتاه)

شروع کرد به دویدن، می‌دانست اگر بایستد کارش تمام است. همین‌طور که می‌دوید سعی می‌کرد راه اصلی را هم پیدا کند. ولی هرچه بیشتر تلاش می‌کرد بیشتر گرفتار راه‌های ناشناس می‌شد. از دویدن خسته شد. هرچه سعی کرد راه برود نتوانست، خیلی خسته شده بود. تصمیم گرفت لحظه‌ای بنشیند. به یاد مادرش افتاد که وقت بیرون آمدن، از او ناراحت شده بود. به خاطر بگو مگو با خواهرش که گفته بود موقع بیرون رفتن اونقدر سر و صدا نکن، شاید دیگران بخوان بخوابن. کم کم حس کرد خوابش گرفته، سرما تمام بدنش را بی حس کرده بود. به تنها چیزی که فکر می‌کرد این بود که چرا آن‌ها را ناراحت کرده بود. پدرش فقط به او نگاه کرده بود، بعد هم او بیرون آمده و در را بهم کوبیده بود…

نودا
9786009868193
۲۰۸ صفحه
۶۷ مشاهده
۰ نقل قول