وقتی در بیمارستان محل کارش بود، به ندرت برای کارهای دیگر زمان داشت. علاوه بر این، از نوشیدن قهوه با همکارانش لذت نمیبرد. معذب بود. خجالتی نبود، احتمالا چیزی سر جایش نبود، چیزی که او را از تعامل و معاشرت با دیگران هنگام نوشیدن قهوه منع میکرد. در حقیقت برای خدمت به بیماران آنجا بود، نه به دلیل ترس از خدا یا علاقه به مراقبت از دیگران. در بیمارستان کار میکرد پس میتوانست با آنها صحبت کند و باهاشان وقت بگذراند. آنها چون بیمار بودند آنجا بودند، که یعنی در حقیقت خودشان بودند. به ندرت بیماری حرف غیرمعمولی میزد، مگر اینکه در حال بهبود و این زمانی بود که او آنها را رها میکرد و آنها هم او را. شاید در درجه اول همین امر موجب شده بود صوفی این شغل را برای خودش انتخاب کند. آیا او با بدبختی دیگران زندگی میکرد؟ شاید، اما در واقع این حس را نسبت به کاری که انجام میداد نداشت. بیشتر به نظر میرسید وابسته بود، وابسته به صداقت افراد دیگر، وابسته به بینقاب بودنشان، وابسته به شانس دیدن بارقههایی از درخشش درونی افراد در حال حاضر و پس از آن. و وقتی آن اتفاق رخ میداد بیماران به افراد محبوب او در بخش تبدیل میشدند. شخصیتهای محبوب او اغلب افراد باشکوهی بودند.