خلاصه به شوهرم گفتم الان فقط دلم جای ساکت کنار دریا می خواد که آرامش داشته باشم...
مگه نه آدل؟
اینگلیش ریوییرا هم دقیقا یه همچین جاییه. هم خوش منطره است، هم راحته و هم از همه لحاظ اعیونیه. آبشم خیلی بهداشتیه، مگه نه آدل؟
آره عزیزم؟
۱۱۳ رمان
بانو آگاتا کریستی، نویسنده انگلیسی داستانهای جنایی و ادبیات کارآگاهی بود. او با نام مستعار ماری وستماکوت (به انگلیسی: Mary Westmacott) داستانهای عاشقانه و رومانتیک نیز نوشتهاست، ولی شهرت اصلی او بخاطر ۶۶ رمان جنایی اوست. داستانهای آگاتا کریستی، بخصوص آن دسته که در باره ماجراهای کارآگاه هرکول پوآرو و یا خانم مارپل هستند، نه تنها لقب «ملکه جنایت» را برای او به ارمغان آوردند بلکه وی را بهعنوان یکی از مهمترین و مبتکرترین نویسندگانی که در راه توسعه و ...
در هتل برترام
نه تعجب نکردم. اصلا تعجب نداشت. تو این هتل اتفاقات عجیبی میافتاد که با هم جور در نمیآمد. همه چیز خوب و عالی بود. خوب و عالی که نمی توانست حقیقت داشته باشد. امیدوارم منظورم را بفهمید. به قول اهالی تئاتر، نمایش خیلی خوبی بود. ولی نمایش بود. واقعیت نداشت.
جنایت در شب آتشبازی
دوباره به آینه خردشده نگاه کرد، و بعد به جنازه. از روی سردرگمی، گرهی به ابروهایش انداخت و به سمت در رفت. در یکوری آویزان بود و قفلش از جا درآمده بود. همانطور که فکرش را میکرد، کلیدی روی در نبود، واگرنه نمیتوانست از سوراخ کلید داخل اتاق را ببیند. کف اتاق هم اثری از کلید نبود. پوآرو به طرف ...
ماجراهای هرکول پوآرو (ماجرای ستاره غرب)
ناگهان بدون هیچ هشداری چراغها چشمک زد و خاموش شد. در تاریکی سه صدای ضربه بلند آمد. من صدای ناله خانم مالتراورز را شنیدم و بعد مردی را دیدم که کنار نردههای پله ما را نگاه میکرد و با نوری ضعیف که سوسو میزد، ایستاده بود. روی لبهایش خون بود و با دست راستش اشاره میکرد. ناگهان نوری درخشان از ...
گرگ در لباس میش
با سرعت رفتم. رسیدم جلو در، ولی قبل از اینکه برسم از سرعتم کم کردم که بتوانم نگاه کنم، بدون اینکه کسی متوجه شود. رسیدم. در بسته نبود. نیمهباز بود. آرام هلش دادم و بازش کردم. نگاهی به اطراف کردم و دیدم... دیدم آنجاست. به صورت به زمین افتاده. مرده... تمام بدنش شروع به لرزیدن کرد.
4 غول بزرگ
دیدهام که بعضیها موقع عبور از کانال مانش چقدر بیخیالاند. آرام تو صندل حصیری میلمند و موقع ورود منتظر میمانند تا کشتی وارد اسکله شود. بعد با کمال خونسردی وسایلشان را جمع میکنند و سلانه سلانه پیاده میشوند. ولی من نمیتوانم اینطور باشم. از لحظهای که سوار میشوم، خیال میکنم الان میرسیم و وقت هیچ کاری ندارم.