سلام غریبه آشنا هوای نوشتن به سرم زده؛ یک روز سرد پاییزیه. احساس دلتنگی بدجوری در وجودم رخنه کرده. دلتنگی برای روزهایی که عطر یاس سپید لای جانمازم، منو تا اوج خیال میبرد. آن روزهایی که تازه اول راه بودم، با یک عالمه انگیزه و هدف. مدتهاست که از اصل خودم فاصله گرفتم. مدتهاست که دیگر دیوار کاهگلی برایم معنا و مفهومی ندارد... مدتهاست که دیگر هیچ گل یاسی عطرش جانمازم را مست نمیکند. میدونی تو مثل یک کاغذ بیخطی. ساده و بینقش! چهقدر دلم هوای نوشتن داره. زندگی با تمام تلخیها و سختیهاش زیباست. به زیبایی یک دشت پر از شقایق... به زیبایی یک نیزار تو خاک تفتیده جنوب... به زیبایی کوچ پرستوهای عاشق... به زیبایی غروب خورشید در هر شفق... به زیبایی یک دیوار کاهگلی ترکخورده تو قلب یک دهکده... به زیبایی خیس شدن زیر نمنم بارون پاییزی...