کلاس آواز [نور میآید. چند مرد جوان و یک کودک ده ساله به نام همایون که پسر بهادر است در کلاس آواز نشستهاند. بهادر یکی از شاگردان قدیمی و خوب در حال خواندن است... بعد از مدتی، استاد دستش را بالا میآورد و به کس دیگری اشاره میکند که بخواند... کمال شروع به خواندن میکند... او هنوز چیزی از خواندنش نگذشته که استاد دستش را به علامت قطع کردن بالا میآورد.] استاد: شور است. بسیار هم شور!... کمال: خوب نبود استاد؟ استاد: ما از دشت گفتیم و بهار، لاله و سنبل... شقایق! و منتظر بودیم دشتی بشنویم و حالی به حالی شویم... اما تو آنقدر ردیفها را کش میدهی و داخل و خارج میشوی که شور میشوند کمال آقا... از دهان میافتند... بیمزه میشوند... حال را خراب میکنند...