گروفالو گفت هیچ گروفالویی نباید هیچ وقت پا توی جنگل تودرتو بگذارد.
اما یک شب که برف تندتند میبارد و باد هوهو میوزد،
بچه گروفالو هشدار پدرش را پاک نشنیده میگیرد و نوک پا نوک پا از غار میآید بیرون.
آخر موش بد گنده که اصلا وجود ندارد... مگر نه؟
۲ رمان
Growing up I grew up in a tall Victorian London house with my parents, grandmother, aunt, uncle, younger sister Mary and cat Geoffrey (who was really a prince in disguise. Mary and I would argue about which of us would marry him).
Mary and I were always creating imaginary characters and mimicking real ones, and I used to write shows and choreograph ballets for us. A wind-up gramophone wafted out Chopin waltzes.
گروفالو و موش ناقلا
روز روزگاری، موشموشک داشت توی جنگل تودرتو گردش میکرد
که روباه او را دید و هوس کرد یک لقمه چپش کند.
اما روباه که چیزی نیست؛
او قرار است با جغد هم روبهرو شود و با مار و...
وای کمک! وای نه! با گروفالو!