بعد از این که قصر شاهدخت سیلی، شاهزاده لولاث، پوگ و خواهر و برادر سیلی، یعنی رالف و لایلا را به سرزمینی ناشناخته میبرد، آنها خودشان را در ویرانههای قصر میبینند، در دنیایی پر از گریفینهای وحشی و جادوگرهای توطئهگر. سیلی، حالا که قصر نیست تا راهنماییاش کند، نمیداند باید به چه کسی اعتماد داشته باشد، مخصوصا که دو جادوگر غریبه ادعا میکنند صاحبان اصلی قصر بودهاند. او و بقیه اگر امید دارند که قصر را بیدار کنند و به خانه برگردند، باید پا به دنیای ناشناختهای بگذارند. آنها وقتی داستان پیدایش قصر را میشنوند، حقیقتی که با رازهای بیشمار پوشانده شده بود فاش میشود. ولی سیلی قصر را از همه بهتر میشناسد و با کمک گریفین خانگیاش روفوس و همراهانش باید راهی پیدا کند تا قصر را نجات بدهد و همگی صحیح و سالم به خانه برگردند.