پس بار آخری که قصه پرغصه گفته شد همانطور نشستند انگار که بدل به سنگ شده باشند. از تک پنجره سپیدهدم نوری نتاباند. از خیابان صدای احیایی نمیآمد. یا غرق در که میداند چه افکاری بودند که آنان اعتنایی نکردند؟ به روشنای روز به صدای احیا. که میداند چه افکاری. افکار، نه، افکار نه. اعماق عقل. غرق در که میداند چه اعماق عقلی. اعماق بیعقلی. به آن جا که هیچ نوری به آن دست نمییابد. هیچ صدایی. پس همانطور نشستند انگار که بدل به سنگ شده باشند. بار آخری که قصه پرغصه گفته شد.