مجموعه داستان ایرانی

ارواح آسانسورها را جابه‌جا می‌کنند

کلنگ وارونه روی زمنی مانده بود. دسته‌اش در هوا تکان مختصری می‌خورد. پلک‌هایش را به زور باز نگه داشته بود. چشم‌هایش را مالید. دید گرد و غبار دارد با خودش لشکر آدم می‌آورد و به این سمت. آدم‌هایی که دور هم و دور خودشان می‌چرخیدند و تندتر از حد معمول حرکت می‌کردند، وارد بلوار شدند. دید در آهنی و بزرگ مجتمع هنوز باز است. نگاهی به پشت سرش انداخت سایه‌ای در تندباد شکل آدم به خود گرفت. دسته کلنگ را در هوا قاپید...

ایجاز
9786008964827
۱۱۸ صفحه
۴۸ مشاهده
۰ نقل قول