رمان ایرانی

پیراهن بی‌درز مریم

«این یعنی فرق داریم. یعنی آینده‌مان روشن است؟ نبود، واقعا نبود. حالا که به باغچه خشک خانه، به اتاق‌های متروک، به یک قبر جوان‌مرگ نگاه می‌کنم، می‌بینم چقدر خاله‌ها و دایی‌هایم خوشبخت بودند که بچه‌هایشان یک‌طوری نبودند، که نمره‌های ریاضیاتشان خوب بود، که تالاپی از درخت می‌افتادند، که نقاشی‌هایشان گه بود، چشم چشم دو ابرو بود. حالا همه‌شان استاد دانشگاه، دبیر و مهندس و معمار و کوفت و هزار چیز دیگرند...»

نیماژ
9786003673366
۱۶۸ صفحه
۴۰ مشاهده
۰ نقل قول