رمان «گیسیا» درباره زنی با همین نام است که علاقهمند فرهنگ و ادب سرزمین مادریاش است اما بین او و ریشههایش فاصلهای به اندازه سالهای زیاد افتاده است. گیسیا دچار روزمرگی شده و با رسیدن آخرین شب تابستان، با تغییر غیرقابلانتظاری در زندگیاش روبرو میشود. گیسیا که تلاش دارد زندگیاش را به وضعیت پیشین برگرداند، سفری به درون خود میکند... در قسمتی از این رمان میخوانیم: گیسیا بهآرامی از پلهها پایین رفت و زمزمه کرد: «ازش متنفرم… ازش متنفرم.» حالا میدانست که فاتیشا شاگرد آموزشگاه بوده و شاید هم شاگرد شهداد. زمزمه کرد: «لعنتی، عوضی، ازش بدم میآد.» این امکان وجود داشت که هنوز هم شاگرد خصوصی شهداد باشد. پایین رفتن از پلهها راحت بود و گیسیا کمی بر سرعتش افزود: «ازش متنفرم… متنفر.» صدای فاتیشا نه خوشآهنگ بود نه بدآهنگ؛ نه گرم بود نه سرد. پلهها را تندتر پایین رفت. نمیدانست کدام طبقه بود. صدای فاتیشا فقط صدایی زنانه بود و مثل موهایش هیچ شناختی از او به گیسیا نمیداد. زمزمه کرد: «شهداد، شهداد! کاش از تو متنفر میشدم.» بهسرعت میدوید و چیزی بجز پله نمیدید. زمزمه کرد: «چقدر دیگه باید دروغ بگم تا بفهمم فاتیشا کیه؟» بدنش داغ شده بود و پاهایش درد گرفته بود. ایستاد. طبقه اول بود. باید شش طبقه بالا میرفت و نمیتوانست، نه از راهپله و نه با آسانسور. روی پلهای نشست. زمزمه کرد: «چقدر دیگه باید صبر کنم تا بفهمم شهداد چه مرگشه؟»عرق کرده بود و موهایش به هم چسبیده بود. درِ یکی از آپارتمانها باز شد. مردی بیرون آمد. گیسیا به او نگاه نکرد، ولی حس کرد مرد منتظر آسانسور ایستاده است. مرد وارد آسانسور شد و گیسیا سرش را روی پاهایش گذاشت. خوابش میآمد و نمیتوانست بلند شود. چشمانش را بست: موهای بلند و مواجش در باد میرقصید و او به دنبال مردی میدوید. موهایش توی صورتش میخورد و او نمیتوانست مرد را ببیند. مرد دور بود، خیلی دور! گیسیا موهایش را جمع کرد. میخواست آنها را با کش ببندد، ولی موها از دستش سر میخوردند و صورتش را میپوشاندند. از دور صدایی میآمد: «زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم…» چشمانش را باز کرد. صدا نزدیک شد: «ناز بنیاد نکن تا نکنی بنیادم…» گیسیا سرش را بلند کرد. جوانی رو به رویش ایستاده بود. صدای جوان با صدای آواز آمیخت: «خانم، مشکلی پیش اومده؟»