سرافینا با پدرش توی زیرزمین یک عمارت زندگی میکرد. همه چیز خوب پیش میرفت تا این که یک شب سرافینا با صحنه عجیبی روبرو شد. مرد غریبهای که شنل سیاه پوشیده بود، سعی داشت دختری را بدزدد؛ شنل سیاه و جادویی که قدرت فوقالعادهای به مرد میداد. سرافینا که از گم شدن بچهها در عمارت خبر داشت تصمیم گرفت کاری کند. برای همین از زیرزمین عمارت بالا آمد...