توویگ دختر دوازده ساله به خاطر رازی که باید نگه دارد، به ندرت، دنبال کار مادرش در باغ سیب میرود، مگر این که شیرینیهای پای او را به فروشگاه محله ببرد. اما وقتی دختری به اسم جولیا به کلبه کناری آنها میآید، همه چیز تغییر میکند. روزگاری جادوگری در آن کلبه زندگی میکرد، و مادر توویگ او را از رفتن به آن کلبه منع کرده بود. اما شاید جولیا اولین دوست واقعی توویگ باشد، و اتحاد آن دو با هم میتواند طلسم قدیمی را بشکند.