نینی: میدونم. تو بیشتر هم میبینی. اما سالهاست که نگاه میکنی، ده ساله، بیست ساله که از پنجره نگاه میکنی. بیرون، تو باغچه، دختربچهها میدوند. از مدرسه زدن بیرون. کوچولویند، سفیدرویند و لباسهای خال خالی قرمز پوشیدن. هانری: صدایشان را میشنوم. حتی میتوانم ببینمشان. نینی: هر روز صبح باغچه آبتنی میکند و لباس میپوشد. من تمام مدت نگاهش میکنم. دیگر فرصت زیادی برای دیدنش برام باقی نمونده. هانری: من بویش را استنشاق میکنم. به کمک این رایحهها میبینمش. ...