پرده آخر از نمایش یک دوستی بیست ساله که برای دیدن آن، کامران افخم را از تهران به رامسر میکشاند. دیدار با دوستی از آن سالها و گفتگوهایشان زخمهایی را باز میکند که گذر زمان آنها را التیام نبخشیده است. و تابستان با بیان آن رازها خیسترین روزهای خود را تجربه میکرد... «... تمام نگاه زیبای عاری از تظاهر و دروغت که برای من سمبل عشق و مهربانی بود را اینجا و بر روی دفتر خاطرات ایام گذشته جرعه جرعه مینوشم. یادها و خاطرهها هیچوقت در زندگی انسان گم نمیشوند. فقط شاید بنا بر قوانین نانوشته روزگار گاه کمرنگتر میشوند...»