پری خاله غرق در انتظاری شیرین، کنار پنجره بزرگ دو لنگهای نشسته بود و شهر بیانتهایی را که در مقابل چشمانش گسترده بود، تماشا میکرد. بام ساختمانهای چندین اشکوبه، سطح کوچههای دلباز و عریض، میدانها و پارکها و پیادهروها را برف سنگینی پوشانده بود. حتی درختان سرسبز صنوبر نیز لباس سفید به تن کرده بودند. هوا سرد و ساکت بود و هیچ صدایی به جز ریزش مداوم برف، به گوش نمیرسید. عظمت پایتخت، پری خاله را به هیجان واداشته بود. از هنگامی که به شهر وارد شده بود، قلبش از فرط حیرت و شادی، در سینه نمیگنجید. شاید بدین سبب بود که نگاهش را هر دم از پنجره به هر سوی پروازمیداد که بتواند قدری به هیجان درونی خود فائق آید و افکار درهم خویش را سامان بخشد و قلب پر تب و تابش لحظهای آرامش پذیرد...