همسرش همیشه زودتر از خواب برمیخاست. به مجردی که ساعت زنگ میخورد، پتو را کنار میزد، از تخت پایین میآمد و ربدشامبرش را به تن میکرد. انضباط شخصی او وجودش را مالامال از حس تقصیر و تحسین مینمود. همسرش گفت: «بسه هر چقدر خوابیدی، از این که همیشه خدا صبحونهات می گنده ذله شدم.» خودش را به خواب زد و پاسخی نداد. به مجردی که همسرش اتاق را ترک کرد به سمت فرورفتگی گرمی که تن او روی تشک جا گذاشته بود چرخید و بدنش با خوشی کش آمد...