«"آه گربه کوچولو! چقدر خوب میشد اگر میتوانستیم برویم توی خانه آینهای. مطمئنم چیزهای قشنگی آنجاست. گربه کوچولو، بیا وانمود کنیم یهجور راهی برای رفتن به آن داخل وجود دارد. بیا وانمود کنیم که آینه مثل پارچه توری نرم است، طوری که میتوانیم برویم داخلش. مثل این که آینه دارد به یک جور مه تبدل میشود! چقدر رد شدن از آن آسان است..."و همانطور که این را میگفت لبه شومینه ایستاده بود؛ هر چند که دقیقا نمیدانست چطور آنجا آمده. آینه هم داشت مانند مه نقرهای درخشانی محو میشد.»