من آزاد شدم! همین که دون خوانگ دهانش را گشود، گردبادی در برابرش برخاست و ذرات ریز خاک وارد بینی، دهان و چشمانش شد. دروازهی کوچک آهنی پشت سرش با صدای بلندی بسته شد. هالهای از گرد و خاک زرد رنگ، آسمان تیره را پوشاند. خورشید از پشت گرد و خاک، همچون یک شیشهی صیقلی مات نمایان بود. نورش چشم را آزار نمیداد. گردباد دیگری به سمتش وزید. دون خوانگ خود را کنار کشید. این یکی ماسه باد بود. او در زندان چیزهایی شنیده بود. این چند روزه، آنها علاوه بر مسألهی آزاد شدنش، در مورد ماسه باد نیز صحبت میکردند. دون خوانگ وقتی در زندان بود نیز گرد باد را دیده بود. گرد و خاک زرد رنگی که روی پلهها و لبهی پنجره نشسته بود را هم دیده بود. اما آنجا به قدری کوچک بود که نمیتوانست از جایش تکان بخورد. حال که بیرون آمده بود، دلش میخواست برگردد و به آن اندرونیها بگوید که اگر واقعاً میخواهید بدانید ماسه باد چیست، باید به این دنیای وسیع پا بگذارید.