«وقتی دوست صمیمیات را پیدا میکنی، مثل این است که عاشق شده باشی.» در یازده اکتبر سال 1943، یک هواپیمای جاسوسی بریتانیایی، در فرانسه تحت اشغال نازیها سقوط میکند. خلبان و مسافر این هواپیما دوستان صمیمی هستند اما تنها یکی از آن دو دختر شانس زنده ماندن دارد. وقتی که گشتاپو وریتی را دستگیر میکند، یک راه بیشتر ندارد: یا باید ماموریتش را فاش کند یا با یک اعدام دلخراش مواجه شود. نه این که آنها موفق نشده باشند از او اعتراف بگیرند؛ نه، فقط اعترافات او با آنچه که انتظارش را داشتند کمی فرق دارد...