هر روز با هم، خانه می رفتیم. با نهایت آهستگی قدم می زدیم، گاهی هم البته از مسیرمان منحرف می شدیم. حتا در این صورت هم همیشه در یک چشم به هم زدن به لحظه جدایی می رسیدیم. عجیب بود. اگر خودم همان مسیر را می رفتم، کسالت بار و بی پایان به نظر میرسید. اما حین خرامان خرامان قدم زدن و همکلامی با آکی، آرزو میکردم هیچگاه پایان نمییافت و وزن کیفم، که پر بود از توده کتابهایم هم اصلا و ابدا آزارم نمیداد. چندین سال بعد به این فکر کردم که شاید زندگیمان هم مثل همین باشد. عمری که در تنهایی سر شود، بلند و کسالتبار است. اما عمری که با معشوق سر شود، مثل یک چشم به هم زدن خواهد گذشت.