استیو: اون فوقالعادس! همهچیش عالیه: وزن، سرعت، رده! همه چی! بهتر از این دیگه چی میخوای؟ هر وقت که اراده کنه، حتما واسه تیم ملی انتخابش میکنن! من میدونم که چی میگم. رالف: (درحالی که دیگران مشغول نشستن میشوند، گوشی تلفن را بر میدارد.) سلام... کی؟... نه... نه... هنوز که اینجا نیومده... باشه؛ بهش میگم. فهمیدم... خداحافظ. سندی: (به استیو) آره، رفیق... این احتمال داره، ولی اینو کم داره... (با دست به پیشانیاش اشاره میکند.) برای بازی عقل لازمه. یه تیم هدایت میخواد؛ مثل همه چی. استیو: میخوای بگی مخ میخواد؟ داره. اونم به اندازه تو مخ داره! شاید خودت مخ درست و حسابی نداری که هنوز نتونستی اینو بفهمی... رالف: (وارد گفتوگو میشود.) گفتین مخ؟ پس دارین راجع به من حرف میزنین؟ سندی: تو، رالف؟ برو بابا! فیزیکت که صفره. ادبیاتتم که تعطیله... وضع تاریختم که پاک خیطه... زیستشناسیتم که فاجعس...