مادرم را کشتند. جادویمان را گرفتند. سعی کردند دفنمان کنند. حالا ما به پا میخیزیم. زیلی آدبولا زمانی را به یاد دارد که زمزمه جادو در خاک اوریشا میپیچید؛ آتشافروزان، شعلهها را روشن میکردند، موجگیران امواج را فرامیخواندند و مادر دروگر زیلی، روحها را نزد خود احضار میکرد. اما وقتی جادو ناپدید شد، همه چیز تغییر کرد. جادوگران به فرمان پادشاهی بیرحم، تعقیب شدند و به قتل رسیدند. زیلی مادرش را از دست داد و مردمش ناامید به جا ماندند. حالا زیلی تنها یک فرصت برای بازگرداندن جادو و حمله به پادشاهی دارد. او با کمک یک شاهدخت فراری، باید ولیعهد را که با تمام وجود تلاش میکند جادو را برای همیشه از بین ببرد، فریب دهد و از او پیشی بگیرد.