رمان ایرانی

مردی که نمی‌شناسم

اصلا عشق نمی‌خواهد که کسی را بکشد، بزند، بدرد، ببرد، یا حتما بشود. عشق تباهی نیست، خواستن و ساختن و حتی رفتن است... حالت تهوع دارم، درد مثل یک موجود تنها توی دلم فریاد می‌زند. می‌روم یک سیب سرخ را گاز بزنم تا حجم خالی درونم را پر کنم، شاید بتوانم تنهایی‌ام را بالا بیاورم. صدای موزیک توی خانه می‌پیچید: ««شب تهی از مهتاب / شب تهی از اختر...» ... و از خاطرم می‌گذرد خاطراتی که با تو نداشتم، با تو: مردی که نمی‌شناسم!

آویسا
9786007308134
۹۶ صفحه
۲۲ مشاهده
۰ نقل قول