عمو عبدالله خواست دست رویم بلند کند که گفت:«حیف صاحب داری و ناموس رحمانی. وگرنه همی جا آتشت میزدم. حالا تو خانه سربازفراری پناه میدی! زن که بیصاحب بماند همین میشه. پا از خانه بیرون نمی گذاری تا شوهرت برگردد.» برنگشت. آنقدر نیامد که یک روز تکیه بر در داده بودم و نگاهم کف کوچه بود. چشمهایشم سیاهی رفت و وقتی باز کردم حکیم را دیدم بالا سرم که میگفت «آبستن است و طفل توی شکم دارد.»