دارکوس پسری سیزده ساله است که پدرش ناپدید شده و تصمیم میگیرد راز ناپدید شدن پدرش را کشف کند. یک روز اتفاق عجیبی میافتد، سوسک بزرگی از پاچهی همسایهی حال بههمزن عمویش بیرون میافتد. دارکوس باورش نمیشود، آخر سوسکه میخواهد باهاش رفیق بشود، حتی انگار حرفهایش را هم میفهمد. ولی مگر میشود سوسکها با آدمها رفیق شوند؟ نکند ماجرا ربطی به گم شدن پدرش داشته باشد؟ به لوکریشا کاتر چطور؟ همان خانم طراح لباسی که جواهرهای عجیب و غریب به لباسش میزند...