... بسیار سعی کردم که سایه مدیر را به بیرون دایره پرت کنم، اما انگار هر دوی ما در جثه هم فرورفتیم. تنها سایهای که پشت سرمان باقی ماند، سایه من بود، اما صدایی که از طرف آن سایه شنیده میشد، صدای مدیر بود، سایهای که من بودم و با زبان مدیر حرف میزدم، شلاق پدربزرگم را برداشتم و وارد یکی از مدرسههای شهر شدم، دانشآموزان سایهمانندی که بر روی نیمکتها نشسته بودند، با دیدن من، فوری از جای خود بلند شدند، همه آنها را از کلاس خارج و به حیاط مدرسه هدایت کردم، با شلاقی که در دست داشتم دایرهای به دورشان رسم کردم و خود نیز با آنها در وسط دایره ایستادم، از آنها خواستم با تمام نیرویی که دارند مرا به بیرون دایره پرت کنند، دانشآموزان که گویی برای برد میجنگیدند، با سروصدایی ترسناک به سوی من حمله آوردند، سایهها در سایه من محو شدند، فقط یک سایه در میان دایره باقی ماند که سایه شخص دیگری بود، اما با زبان من صحبت میکرد و شلاق را به دور خود میچرخاند!...