«کف دستها را گذاشت روی چشمهایش تا اشکها پایین نریزند. معلوم نبود صورتش سردتر است یا دستها. نمیخواست جلوی حنانه گریه کند. قرار نبود این ملاقات اینطور جلو برود. قرار نبود پایانش بشود اشکها او. کف دستهایش خیس شد. از چهرهاش وقتی گریه میکرد متنفر بود. زشت میشد و قابل ترحم. سعی کرد عمیق نفس بکشد اما نمیتوانست. سدی شکسته شده بود و دیگر نمیشد جلوی اشکها را گرفت. به هقهق افتاد. حتی کنترل صدایش را هم نداشت. حالا دیگر برایش مهم نبود که چقدر میتواند جلوی حنانه خرد شده باشد. انگشتهای حنانه را حس کرد که رفتند لای موهایش.» - همه ما یه دلیل گنده غمانگیز داریم که جمع شدیم اینجا.