پارسا همراه با لبخند دلنشینی دستش را زیر چانه او گذاشت و خواست سرش را بالا بگیرد؛ اما عسل بلافاصله باز یک گام به عقب رفت. دستانش را همچون سپری روی سینهاش قرار داد و حولهاش را محکمتر نگه داشت. پارسا کلافه و عصبی کف دستانش را به صورتش کشید و زمزمه کرد: ـ لعنتی، من که کاری باهات ندارم.