من عاشق این چشمهای صادق بودم، عاشق این نگاه خیس و بارونی هر چند داغدیده و عزادار. عاشق این صورت مردونه، هر چند گرفته و غمگین. و من صبور بودم، آروم بودم و مسیح آرامش میخواست. مسیح غیرقابل تحمل این روزها از من صبر و آرامش میخواست. ـ بهش فکر میکنی؟ آروم خندیدم... آرومتر لبخند زد. مگه نگفته بودم دوستش دارم؟ مگه روزها و شبها واسه داشتنش دست به دعا برنداشته بودم و اشک حسرت نریخته بودم؟؟ امتحان بود شاید از طرف معبودی که دیده بود اشکهای سینهسوزم رو و شنیده بود دعاهای از ته دلم رو. امتحان بود و من باید قوی میبودم. محکم و مصمم و عاشق.