قرار نبود آن شب به سینما برویم. حتی قرار نبود بیرون از خانه باشیم، به خصوص وقت خاموشی و در این روزهایی که بمبهای آلمانیها مثل سکههایی که از قلک فروبریزند، روی لندن فرود میآیند. فوریه 1941. اولیو بردشاو و برادر کوچکش کلیف بعد از چند ماه بمباران در لندن به ساحل دوون فرستاده میشوند. فقط آقای افرایم، نگهبان فانوس دریایی است که اتاقی اضافی برای آن دو دارد ولی او عادت دارد تنهایی زندگی کند و نمیخواهد بچههای منتقلشده به خانهاش بروند. اولیو که واقعا دوست دارد به آقای افرایم کمک کند، پیامهای محرمانه او را برای محلیها میبرد ولی او خودش هم رازی در سینه دارد. خواهر بزرگترش، سوکی، در یک حمله هوایی، گمش شده است و اولیو باید بفهمد چه اتفاقی برایش افتاده است. اولیو نامهای رمزنگاری شده پیدا میکند که نشان میدهد سوکی با دوون در ارتباط بوده، انگار در ماجرایی مرموز و خیلی خطرناک درگیر شده است.