وقتی روماتا از نزدیکی مقبره میکای مقدس، هفتمین و آخرین مقبره در این راه، عبور میکرد، هوا دیگر کاملا تاریک شده بود. اسب پرطمطراق نژاد هاماهارین، که او از دن تامئو در بازی برده بود، دیگر کاملا از کار افتاده شده بود: دائما عرق میکرد، پاهایش آنقدر به این طرف و آن طرف خورده بودند، دردناک شده بودند و به شکل کاملا زشت و نامتعادلی یورتمه میرفت. روماتا با زانوهایش پهلوهای او را فشار میداد، با دستکشهایش به وسط دو گوش اسب میزد، اما او فقط با حالت یاس و ناامیدی سرش را تکان میداد...