مجموعه داستان ایرانی

دربست عشق‌آباد

ـ راستی گفتید دربست تا کجا؟ زن شیشه‌ی ماشین را پایین کشید و باد پیچید لابه‌لای موهای بلوندش: ـ دروازه غار چراغ سبز شد و راننده دنده را پُر کرد و با نوک پا پدال گاز را فشار داد. ـ چند روزی توی باغچه بسته بودمش. اسمش رو گذاشته بودم خرمایی. نه اینکه رنگش خرمایی باشه. نه! توی سفیدی چشماش دوتا خرما داشت و پشت آن خرماها انگار چیزی بود که وقتی صدایش می‌کردی نگاهت می‌کرد. زن در سبد چوبی را برداشت و نگاهی به خروس انداخت. ـ کمتر مردی دیدم که جذب نگاه خرمایی بشه! از خیلی مردا شنیدم که می‌گن چشم زن، باید سگ داشته باشه و آدمو بگیره! راننده کلاه لبه‌دارش را عقب کشید و دوتا مردمک سیاه چشمانش را انداخت توی آینه‌ی وسط و دنبال سگی گشت.

نیماژ
9786003674868
۱۲۰ صفحه
۱۶ مشاهده
۰ نقل قول