شانههایم داشت میلرزید. دستهای از موهایم را پشت گوش فرستاد. بیمحابا به عقب هلش دادم. مردهای باورنکردنی! چطور به خودش اجازه میداد به من محبت کند در حالی که به زنی دیگر عشق داشت؟ این توجه را نمیخواستم... طوری حق به جانب و خشمگین نگاهم میکرد که انگار گناه بزرگی مرتکب شدهام...