مجموعه داستان ایرانی

سایه‌های ابریشمی

می خواهم دست بکنم توی رحم سودی و بچه اش را بیرون بکشم و همان طور خون آلود بگذارم توی شیشه، مثل ترشی هایی که در شیشه می ریختیم. عصر های شنبه حیاط خانه ی ما پر می شد از آبکش های مملو از بادمجان های پخته که ردیف شده بودند بغل هم. خاله به خانه ی ما می آمد، چادرش را آویزان می کرد به بند رخت و گره ی روسری عنابی اش را از زیر گلو باز می کرد و پشت سر می بست. آستین های آبی گلدارش را بالا می زد و با دست های حنا بسته اش در دل بادمجان ها سیر و گلپر می چپاند. بادمجان ها قلمبه می شدند، مثل شکم سودی که حالا پر شده از جفت و جنین و بند نافش و یک کیسه ی آب.

نیماژ
9786003674455
۸۸ صفحه
۱۷ مشاهده
۰ نقل قول