من تو نه سالگی برای اولین بار مردم... بعد چند بار پشت سر هم مردم... اما هیچکس حاضر نشد دنبال قاتل بگرده، چون نه جنازهای در کار بود و نه آدمی که بشه بهش گفت قاتل. از اون موقع به بعد همه این سالها عین یه کابوس بلند تکراری گذشت. کابوسی که هر بار ازش بیدار میشدم و فکر میکردم که دیگه بیدارم باز میفهمیدم توی اون کابوسم. کابوسی که زندگی من و مثه مار کبرا که شکارشو تو چمبرش له میکنه، له کرد... بعد افتادم بیمارستان چون میخواستم نباشم، اما نشد...