نفس و خانوادهی کوچکش، سالهاست تنهاییشان را با حضور خانوادهی ارمنی همسایه پر کرده اند. آرتین، پسر این خانواده، دل در گروی عشق نفس دارد اما از سرانجام احساسش میترسد و در انتظار فرصتی مناسب است تا عشقش را ابراز کند. نفس، برای فرار از علاقهی پنهانی که تصور میکند یکطرفه است، به دنبال همسفری برای گریختن از این عشق بیحاصل، مسیر زندگیاش را تغییر میدهد و … از متن کتاب: تمام شده بود!به همین راحتی و بدون اینکه کسی حتی بفهمد میان مهمانهای شاد و سرخوش آن شب،کسی پشت لبخندش،برای آرزوهای دیرینش قبری میکند. نفس چهقدر زیبا شده بود…چقدر آرام…چهقدر دست نیافتنی؛وقتی لبهایش تکان خورد”بله” و چهقدر آرام،با همان بلهی رضایت،برای فکر کردن و حتی خیالپردازی آرتین هم ممنوع شد! حالا باید جلو میرفت و زل میزد توی آشناترین چشمهای زندگیاش و باز لبخند میزد؛با همهی احساس خفگی و حسرت و تهی شدن وجودش از هوای نفس،لبخند میزد و مرگ آرزوهایش را تبریک میگفت. زمزمه کرد:”تو خوشبختی ،همین بسه برای من!” و گرم شد!