با چشمان چخماقی، حالت پرسشگری به خود گرفته، او همان لوکی نیست که بالای سقف عمارتش ایستاد، با ملاطفت با من سخن گفت و با خنده من را میان سالنها دنبال کرد. مطمئن نیستم که این همان لوک قبلی باشد، اما من را کاملا از حالت تعادل خارج کرده. طوری لبخند میزند که انگار میخواهد سربهسرم بگذارد. «حاضری به خاطر من روی قولت پا بذاری؟»