رمان ایرانی

من فقط صدا را شنیده بودم؛ ندیده بودم خودش را. درد داشت ندیدنش؛ فقدان «او». من مرد آن غیبت نبودم. از پسش برنمی‌آمدم. تلاش می‌کردم برای فراموشی؛ فراموش کردن کسی که ندیده بودم. خاطره نداشتم از او. نمی‌شد فراموش کرد. فراموش‌نشدنی‌ست آن که نیست و نبوده است گویا. نمی‌شد یادش را ترک کرد. پیوسته درد بود غیبتش. حضورش درد بود، زخمی بود که دیدنی نبود. نمی‌شد فهمید دارو و مرهم را کجا باید مالید. بی‌معشوق، عاشق شده بودم؛ عاشق جای خالی او.

روزبهان
9786001741760
۹۶ صفحه
۵۴ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های زاهد بارخدا
ط
ط آری گریه کن. تا می‌توانی گریه کن. هیچ سایه‌ای تاریک‌ترت نخواهد کرد. تا ابد می‌مانی. حتی وقتی که برای همیشه نباشی. زندگی چیزی نیست که بتوانی از پس‌اش بربیایی. تو باید بتوانی خودت را از پس بیرون بکشی. همین‌جا. دقیقا همین‌جا. خوب نگاه کن. چیزی برای باخت نداری. چیزی هم برای بردن نیست. همین‌جا بمان و سعی کن حتی ادامه ...
مشاهده تمام رمان های زاهد بارخدا
مجموعه‌ها