من فقط صدا را شنیده بودم؛ ندیده بودم خودش را. درد داشت ندیدنش؛ فقدان «او». من مرد آن غیبت نبودم. از پسش برنمیآمدم. تلاش میکردم برای فراموشی؛ فراموش کردن کسی که ندیده بودم. خاطره نداشتم از او. نمیشد فراموش کرد. فراموشنشدنیست آن که نیست و نبوده است گویا. نمیشد یادش را ترک کرد. پیوسته درد بود غیبتش. حضورش درد بود، زخمی بود که دیدنی نبود. نمیشد فهمید دارو و مرهم را کجا باید مالید. بیمعشوق، عاشق شده بودم؛ عاشق جای خالی او.