شه خاک روایت سفر زنی تنهاست، در جادههای مرزی ایران. در کشمکش با قید و بندهای ذهنی و در مقابله با تابوها و کلیشهها. به اطراف نگاهی انداخت. از دو طرف تپههای کناری، چوپانها گوسفندان را به سمت جاده میراندند و او مجبور شد، ماشین را وسط جاده نگاه دارد. سروصدای گوسفندان و هایوهوی چوپانها که مدام چوبدستها را بالا میبردند در صدای زنگولهها گم شده بود، نفسش در سینه حبس شده بود و ضربان قلبش را میشنید. تمامی حرفها و جملاتی که شنیده بود در گوشش تکرار میشدند. - راهزنها از گوسفندها استفاده میکنند که جاده رو ببندند. با تفنگ از تپه میآن پایین و جلوتو میگیرن. خفتت میکنند و هر چی داری میبرند، جوری میکشنت که هیچکی خبردار نشه، بهت تجاوز میکنن و...