مهربانو: نمیدانم ما بردیم یا باختیم. [شیشه عطر از دستش به زمین میافتد و میشکند. لحظهای به زمین و خرده شیشهها خیره میماند] برویم، آقای سالاری، برویم. من قدم زدن در مه را دوست دارم. صدای موسیقی از دوردستها. میشنوید؟ کسی دارد با سازش ما را مینوازد. آقای سالاری: کسی دارد با قلمش ما را مینویسد. مهربانو: ما که دیگر نیستیم. آقای سالاری: باشیم یا نباشیم، هنر تا ابد باقی میماند، درست مثل غم ونگوک. مهربانو: حق با شماست... درست مثل غم ونگوک... در مه ناپدید میشوند.