چراغ کنار تختم را روشن میکنم. آنجا روی میز عسلی کنار تخت خودکار هست، اما کاغذ نیست. به همین دلیل روی دیوار مینویسم: «در انتظار یک دوست.» بعد از نوشتن این جمله، میچرخم روی تخت و راحت دراز میکشم و از پنجره به آسمان نگاه میکنم. خندهدار شده است، رنگها را میگویم. قرمز وسط یک زغالی یکدست، انگار که آسمان خونریزی کرده باشد...